سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نِـــمیـــدونَــم بَــرا چـــی بـــا تــوخــوبــه هَــمــه چــی

درسته نخوردیم نون گندم ولی نون سنگک که خوردیم....

ســـلام....حالتون؟؟؟من اومدم با یه پست ویژه ی دیگه...

 

من دوسال پیش یه پست گذاشتم که توی پارسی نامه بعنوان پست برتر هفته انتخاب شد..کیا یادشونه؟؟(پست هنرنمایی با کبریت وآتش)

 

الان با سری دوم هنر نمایی با کبریت و آتش اومدم..این عکسا نسبت به اونا حرفه ای تر و قشنگتره...هرکی نبینه از دستش رفته..حالا خود دانید...

 

نظریادتون نرهههههه....

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

 

شما نظر بذارین اگه دستتاتون تاول زد با من....


دوشنبه 93/7/14 | 12:23 عصر | نرگس بانو | نظر

سلااااااامممم...نرگس بازگشت بعد از تقریبا یک سال...اینقددلم برای پارسی بلاگ تنگ شده بود که وقتی یه دفعه دوباره یادش افتادم یه جوری شدم...اینقد مثه این بی جنبه ها خودمو تو این شبکه اجتماعیا غرق کرده بودم که الان که هیچکدومو ندارم یاده پارسی بلاگ و پیامرسان و آرزوها افتادم...وقتی یاده خاطراتی که اینجا داشتم میوفتم از خودم بدم میاد که اینقد بی معرفتی کردم...من اینجا دوستای خوبی پیداکردم...دوستایی که الان بعده سه سال اونقد بهم نزدیکیم که خدا میدونه...اینقد از بی معرفتیه خودم حرصم گرفت که خجالت میکشم پست بذارم تو وبلاگم...الان دوهفته ای میشه من برگشتم پارسی بلاگ...ولی الان جرات پیدا کردم و پست گذاشتم...منه بی معرفت که یه روزی وبلاگم مثه بچم بود حتی یادم رفت تولد سه سالگیشو جشن بگیرم...بچه ی من یه ماه و4روز پیش سه ساله شد...آرزوها رو میگم...از آرزوها میخوام منه بی معرفت رو ببخشه...همتون منو ببخشین...اینقد بی معرفت و رفیق نیمه راه شدم که یادم نیست چه جوری تو پیامرسان پست میذارن...پیامرسانی که حالا شده پارسی یار...

الان که اینجام یه احساس خاصی دارم...اینجا..پارسی بلاگ باهمه ی شبکه اجتماعیا فرق میکنه...اینجا بی ریاس...بی تجملات...همه خاکین...همه دوستن...هیچکس سعی نداره داشته هاشو به رخ دیگری بکشه..اینجا کسی نداشته هاشو از کسی قایم نمیکنه..اینجا معنویت داره...عکسای ناجور نیست...کسی سوتی از کسی نمیگیره...کسی به یکی دیگه نمیخنده همه باهم میخندن نه به هم...اینجا موقع شادی همراهی میکنن و موقع ناراحتی همدردی...اینجا دوستیا پاکه...

عاشق همتونم...منو ببخشید...بای تا های بعدی....

 


دوشنبه 93/5/20 | 9:57 عصر | نرگس بانو | نظر

سلام من اومدم دوتا خاطره ی مشتی ک در عرض تقریبا20 روز برام اتفاق افتاده تعریف کنم.......

ی هفته قبل از تاسوعا عاشورا تومدرسه اومدن گفتن میبرن شلمچه منم ثبت نام کردم دوباره اومدن گفتن کنسل شده من خیلی بد خورد تو ذوقم چون ی سال بود نرفته بودم شلمچه......دست ب دامن خدا شدم ک ی هو گفتن میبرن کی میبرن؟؟ی روز بعد از عاشورا...من سراز پانمیشناختم......چی شد؟؟؟مارفتیم شلمچه......توی راه فقط گفتیم وخندیدیم.....وقتی رسیدیم گفتن فردا افتتاحیه داریم.....جا دشمنتون خالی ساعت چهارونیم پاشدیم رفتیم افتتاحیه.....اونجا آقای شفیعی نامی گفت کهمه ی اینایی که اینجان دعوت شده شهدان من موندم چی میگه....من؟؟؟؟دعوت شده شهدا؟؟؟؟مگه چقدر لیاقت داشتم؟؟؟؟این سوال برام پیش اومده بود من چیکارکردم ک دعوت شده شهدام......آقای شفیعی گفت توی اختتامیه قرعه کشی مشهد داریم دلم پرکشید واسه امام رضا آخه6سال بود نرفته بودم......هیچی دیگه3روز گذشت شد شب اختتامیه سرشام بحث مشهد شد من گفتم من6 ساله نرفتم یکی از دوستام گفت مال خودته من گفتم امیدوارم.....اختتامیه رسید قبل قرعه کشی ی فیلم از مشهدنشون داد ک من بدجور دلم شکست وفقط گریه میکردم.....وقت قرعه کشی رسید آقای شفیعی گفت اسم هرکی دراومد ونبود اسمش حذف میشه بعدم ی سید اصفهانی رو صدا زد وآقای حسینی دستشو کرد توی جعبه و ی برگه درآورد آقای شفیعی گفت بذارین آخربخونم همه جیغشون رفت هوا ک الان بخون....گفت اسم باباش(......)کیا اسم باباشون اینه؟؟از قضا اسم بابای منم همون بود داشتم سکته میکردم باچشمای اشکی برگشتم دیدم5-6نفراسم باباشون هم اسم بابایه منه.....ی هو آقای شفیعی گفت اسمش نرگسه.داشتم می مردم افتادم تو بغل دوستم وباصدای بلند گریه میکردم آقای شفیعی گفت نرگس خانوم نیست؟؟؟دوستام داد وهوار ک چرا هست وبلندم کردن رفتم پیش آقای شفیعی و آقای شفیعی هم گیرداده بود من حرف بزنم گفتم من هیچی نمیتونم بگم اون سوال میکرد من جواب میدادم اصلا سوالاشو نمیفهمیدم چرت وپرت جواب میدادم....بعد ازمنم 4نفردیگه اسمشون در اومد.....بعد از اختتماییه معروف شده بودم کل قرارگاه شهید احمدکاظمی بهم میگفتم تو اسمت واسه مشهد دراومده بهم التماس دعا میگفتن......رفتم تو خوابگاهمون یکی گفت زنگ بزن ب خانوادت میخواستم بزنگم ب مامانم ی هو شماره ی بابام اومدن تو ذهنم پشت تلفن زار میزدم ک بعدا بابام گفت من پشت فرمون وقت بود سکته کنم بابام فکرمیکرد اسمم درنیومده آخه بریده بریده میگفتم آخرشم میگفتم من لیاقت نداشتم......بابام گفت عزیزم ناراحت نباش عید میریم گفتم بابااااا اسمم دراومد گفت دختره ی دیوونه گریت واسه چیه؟؟؟بعد بابام زنگیدم ب مامانم مامانمم سکته کرد وخوشحال شد......وقتی برگشتم اصفهان تقریبا10روز بعدش همین آقای شفیعی زنگید گفت ک روز دوشنبه دخترتونو بیارین راه اهن عازم مشهدن....من میدونستم مجانیه ولی ب بابام گفتم بپرسه بابام پرسید چقدرهزینشه گفت مهمون امام رضاهستن......من از خوشحال توی سالن ورجه وورجه میکردم وجیغ میزدم.......روز دوشنبه بیست آذر رفتم پابوس امام رضا و روز شنبه هم برگشتم بعداز6سال خیلی بهم چسبید............

این بود دوتا خاطره ی من..ولی الان من ی سوال توی ذهنمه...چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سه شنبه 91/9/28 | 4:14 عصر | نرگس بانو | نظر

 

عکس


چرا به من می گویند ،دوستش نداشته باشم

 مگر دوست داشتن جرم است ؟

 من نمی فهمم که چرا دوست داشتنش مرا به گناه خواهد

 کشاند من گناه نمیکنم من گناه را دوست ندارم

 ولی او را چرا...

 من او را فرا موش نمیکنم ولی گناهش راچرا ...

 من دوستش دارم و اور ا فراموش نمیکنم

 

 ولی گاهی گریز باید کرد و گاهی نمی شود گریخت

 

 وآن لحظه که نمیتوانی از آن بگریزی

 

همان لحظه ای است که من از آن می ترسم ولی آن را تجربه کردم تجربه ای که خدایم ببخشاید و عشق واسطه

شود تا بخشیده شوم...


پنج شنبه 90/8/5 | 1:12 صبح | نرگس بانو | نظر

می نویسم:


" د ی د ا ر "


تواگر بی من و دل تنگ منی !


                یک به یک فا صله ها را بردار...


دیدار


پنج شنبه 90/8/5 | 1:8 صبح | نرگس بانو | نظر

عشقبازی به همین آسانی است....

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهمواره با راز با دشت

برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه وبرگ

ابر عابر با ماه

چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب

ونسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

وشب و روز وطبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است....

بانظراتتون خوشحالم کنین.


پنج شنبه 90/8/5 | 12:59 صبح | نرگس بانو | نظر

مـن سراپــا هـمه احساسم را

دفتر شعـــــرم را


مـی زدایـم هـمه از گـرد ملال


مـی سرایـم هـمه از عشق و امـید


مـی فشانـم هـمه از بــذر ســرور


و تــو بـــر حدقــه چشــم


دیــدن مـــن خواهــی شد

تـــو اگــر بــا مــن بــاشـی

تواگربامن باشی


پنج شنبه 90/8/5 | 12:55 صبح | نرگس بانو | نظر

هی فلانی ؟ ...


می گویند رسم زندگی چنین است ؛



می آیند ...



می مانند ...



عادت می دهند ...



و می روند ...



و تو در خود می مانی ...



و تو تنها می مانی ...



راستی نگفتی ...



رسم تو نیز چنین است ؟ ...



مانند فلانی ها ؟

هی فلانی ؟ ...

نظراتتون تو بهترشدن وبلاگ خیلی کمکم میکنه.

دیگه دوست ندارم بنویسم من سایه مدیروبلاگ شیپور



پنج شنبه 90/8/5 | 12:43 صبح | نرگس بانو | نظر

توچیزهارا میبینی ومی پرسی چرا؟؟من خواب چیزهایی راکه ندارم می بینم ومی گویم:چراکه نه؟؟**جرج برناردشاو**

چراکه نه

با نظراتتون خوشحالم کنین

بای تاهای بعدی

من سایه مدیروبلاگ شیــــــــپوووووووررررررر**بوووووووق سابق**


پنج شنبه 90/8/5 | 12:17 صبح | نرگس بانو | نظر

این عکسا که میذارم هنرنمایی با کبریته.خیلی خوشگله من خیلی دوست داشتم امیدوارم شماهم خوشتون بیاد.

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

کبریت

با نظراتتون خوشحالم کنین

من سایه مدیر وبلاگ شیـــــــــــــــــــــــــــــــپوووووووووووووووووووووووووررررررررررررررررررررررر**یووووووق سابق**


دوشنبه 90/8/2 | 9:34 عصر | نرگس بانو | نظر
   1   2   3   4      >
Shik Them